ریحانه ریحانه ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

برای ریحانه

دخترناز نازی من

دختر نازم خوشگل مامان دومین دندونشم دراومد دیگه کم کم داره دخترم به جمع کباب خورها می پیونده و بسی خطرناک شده از این جهت که جرات نمی کنیم چیزی بدیم دست خانم خانمها ....به سرعت برق یه گاز میزنه وبعدهم میپره گلوش و باید بریم سراغ کمکهای اولیه و از خفگی نجاتش بدیم دیگه اینم از مصائب دندون داری دیگه  
16 مرداد 1392

عکسهای دختردلبندم

این عکسها برای ماه پیشه واین تابی ریحانه خانم سوار شدن برای خودمنه که چندسال توی انباری خونه بابایینا داشت خاک می خورد ویه روز بابا آوردش بیرون و دستی بهش کشید و رنگی زد و شد حالا برای ریحانه خانم برای من که بود نارنجی بود وچه خاطراتی من با این تاب دارم ...یادش بخیر چقدر زود گذشت       دخترم در فکر هست و به افقهای دور دست نگاه می کنه فکر کنم تو فکر یه سقفه الهی قربونش برم با اونگاهش ...
23 تير 1392

جشنواره اولینها

سلام با کلی تاخیر دخترم وقت برای من نمی زاره که بیام و اینجا چیزی بنویسم ریحانه عزیزما از اواسط 8ماهگی نشستن را آغاز نمودن ودیگه میشنه البته دورش باید کلی بالشتک و کوسن بزاریم که یکهو سقوط نکنن   وحالا هم که دراواسط9ماهگی هستن دندونهای نازدخترم نیش زده بیرون الهی قربونش برم داره دندون درمیاره اینهم از خبرای دست اول واولینهای ریحانه خانم بعد اینکه دخترم دیگه کم کم همه چیزهای مجازی که می تونه بخوره رو نوش جون می کنه البته با کلی غر غر چون طبق روال همه بچه ها اصلا غذا نمی خوره ولی هرچیز به دردنخوری رو میگه بدین بکنم توی دهنم وای خدا کی این فسقلیها عاقل میشن ...
1 تير 1392

عشق مامان

  من باتو خوشحالم بی تو غمگینم وقتی دستهامو میگیری حس خوبی دارم اونقدر خوب که می خوام پرواز کنم عزیزدل مامان خیلی دوست دارم فردا هفت ماهه میشی قربونت برم الهی 100ساله بشی دختر نازم کم کم زرده تخم مرغ می خوره ماست می خوره ولی با جنگ و دعوا کاش می فهمیدم چرا بچه ها اینقدر بد غذا هستن؟     ...
21 ارديبهشت 1392

اولین غذای زندگی2

سلام دوستان عزیز ببخشید اینهمه تاخیر من رو دیگه گردوندن زندگی و بچه داری حسابی وقت گیره   ریحانه عزیزم از 5ماهگی غذای کمکیش رو شروع کردم با فرنی و حریره بادوم وحالا که دخترم شش ماه و نیم شده سوپ می خوره پوره می خوره فرنی و سرلاکم می خوره این دومی زیاد کیفیتش خوب نشد ...
8 ارديبهشت 1392

خاطرات بارداری

گلبرگ اول سلام دخترنازم الان بعداز یک سال فرصتی دست داده تا برای تو بنویسم از اولین روزهای بارداریم اولین روزهایی که فهمیدم خدای مهربون تورو به ما هدیه داده 4اسفند1390 پنجشنبه صبح بود که از خواب بیدار شدم یه حسی مثل مریضی و بی حسی داشتم و یه خورده حالت تهوع اما هنوز خبری نبود فقط یک هفته بود که پریودم عقب افتاده بودبیبی چک زدم و دیدم مثبته خدایا انگار دنیا رو به من دادن بعداز هشت نه ما انتظار بالاخره باردار شده بودم خیلی خوشحال شدم و خیلی خدارو شکر کردم دیگه علائم بارداری کم کم خودش رو بیشتر نشون می داد حالت تهوع شدید طوری که بعضی روزها هیچی نمی تونستم بخورم از خیلی بوها بدم میومدخیلی حالم بدبود واین ویار تا آخر بهار ...
15 بهمن 1391

خاطرات بارداری

گلبرگ دوم بارداری همه چیز توی همین یک کلمه جا گرفته و خودش معنیش رو با خودش میاره با ر دا ری نمی تونم زیاد غذا بخورم نمی تونم تنهایی جایی برم پیاده روی که نگو کافیه چند قدم برم تا زانو درد و کمر درد داغونم کنه دیگه نمی تونم نماز ایستاده بخونم سجده رفتن برام خیلی سخت شده مجبورم بشینم و روی میز بخونم وامان از هوای گرم هنوزم از بوی بعضی چیزها حالم بد میشه به خصوص نرم کننده لباس اکتیو ...وای می خوام بمیرم وقتی این بو بهم می خوره   وخیلی نمی تونمهای دیگه وقتی باردار میشی زندگیت یه ورق جدید پیدا می کنه که تا آخر عمر می تونی درباره اش بنویسی حاملگی یه داستان با کلی اتفاقات غیر قاب...
15 بهمن 1391

عاشقانه های من و دخترم

وقتی درآغوشمی من بیشتر از تو احساس امنیت می کنم عاشقانه دوست دارم ریحانه من صدای گریه های لوسانه تو ...وای که چقدر ناز ...ناز می کنی وقتی از خواب بیدار میشی و اول زل می زنی به چشمهام وبعد یه خنده ناز دیگه اونوقت می خوام بخورمت قربونت برم من نفس من عاشقتم دوست دارم       ...
11 بهمن 1391